دانلود رمان گناه میکنم تو را از شیدا زارعی pdf بدون سانسور
دانلود رمان گناه میکنم تو را از شیدا زارعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
جانا، دختری که چرخ فلک او را ناگزیر میکند تا تن به عقد مردی از جنس ثروت دهد. زندگی به کام او نمیچرخد تا اینکه لب به سیب ممنوعهی شیطان میزند و همان جا دل و قلبش به تسخیر لبان ممنوعهی شیطان زندگیاش در میآید. عشقی ممنوعه، آمیخته به پاکى و گناه، پر از فراز و نشیب و غیر قابل پیشبینی.
خلاصه رمان گناه میکنم تو را
پاهایم بود یا قلبم که ناخودآگاه راه خانه مهناز را در پیش گرفت. تردید و دو دلی بر دلم چنگ میزد. زنگ خانه شان را زدم وبا بغض خیره شدم به در سفید رنگشان. نمی دانم ساعت چند ظهر بود ومنه دیوانه، آواره ی خیابان ها به بهانه ی ذره ای آرامش و یک چای داغ و یک درد دل مشتی… تا این دل کمی آرام گیرد. _کیه؟ انگشت شست پایم را توی کفش فشار دادم. عادتم بود، هرگاه استرس داشتم اینگونه خودم را آرام می کردم. یک چیز داغی توی دلم وول می خورد و دلشوره و استرسم را چند برابر می کرد. نمیودانم اسمش چه بود، میگفتم یک چیز داغ، مثل آبجوش… صدایم لرزید و اشکی سمج قُل زد
و سر خورد روی گونه هایم، گونه هایی که ازفرط سرما قرمز شده بودند. سرم را تکیه دادم به دیوار و گفتم: _منم. جواب نداد. _منم… جانا! صدایی نیامد. _همونی که چشم دیدینشو نداری! باز هم سکوت. _اومدم درد و دل کنم، چون خیلی خستم، این جسم لهیده روح نداره منم که جز تو کسی رو ندارم… سر تکان دادم و شکسته تر از قبل ادامه دادم: _واسه یه بی پناه که احتیاج داره درداشو، عقده هاشو، رازای بی صاحبشو که بدجور سنگینی میکنه تو این دل بی قرار رو سبک کنه وقت داری رفیق؟ صدای غرش آسمان، چک چک قطره های باران پائیزی باعث شد بغضم مثل صخره ای جابه جا شود و
جای اش را تنگ تر کند. سرم را گرفتم بالا و اجازه دادم باران ببارد… آه کشیدم. صدای تیک در و نگاه متعجبم خیره به در پس دلش به رحم آمده بود؟ وارد حیاط خانه اشان همان حیاطی که کلی ازش خاطره داشتم، که همه شان تبدیل به خاطره های بد و تلخی شده بودند مثل زهر عقرب می ماند این خاطره ها. نیشت میزند، تو می پیچی توی خودت.. مات میشوی!چه بد و چه خوب،از آن هایی است که تا دنیا دنیاست فراموششان نمیکنی. ازآن خاطره هایی که باید رویش نوشت خطر ریزش اشک… فوران درد ونفرت! قدم های سست و بی جانم را محکمتر کردم و تردید را کنار گذاشتم مهنازم باید بداند…