دانلود رمان شروع من از م.ایلخانی رایگان pdf بدون سانسور
دانلود رمان شروع من از م.ایلخانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
چشم هایش بی نهایت زیبا بود. هنوز هم زیباست،اما اینبار هزار بار زیباتر و قابل توجهتر از همیشه. دیگر حتی لهیب جانگداز آفتاب هم که اینگونه تا عمق چشمان نافذش فرو رفته و تا نهایت پیشروی کرده هم نمی تواند مانع از درخشش مردمک های سیاه رنگ و مخمور چشمانش شوند. او چشمانش را نبست، حتی مشت هایش را به شیوه ی قدیمی ایام کودکی گره نکرد و روی چشمان آزرده از زخم تیغ آفتاب مالش نداد. ناله هم نکرد. انگار هیچوقت چشمانش به اشعه ی نور آفتاب حساسیت نداشت. فقط تماشایم می کرد عاشقانه. یک دل سیر، هر دوتایمان را تماشا کرد هم من و هم آفتاب را…
خلاصه رمان شروع من
وارد خانه شدم فضای خانه آن روز سنگین بود یا شاید به نظر من آنطور به نظر می آمد. به محض رسیدن کوله ام را روی نزدیکترین مبل کنار در رها کردم و خودم هم همانجا ولو شدم. گوش هایم را تیز کردم و چون صدایی از سمت اتاق محمد حسین نشنیدم نگاهی به مادر که در تمام آن لحظات بدون این که حتی یک کلمه بپرسد اما تمامی وجودش مملو از هزاران پرسش ریز و درست بود انداختم و پرسیدم: بابا هنوز برنگشته؟ ماشینشو جلو در ندیدم. پوفی کشید و گفت: چرا خیلی وقته که برگشته خسته بود یه کمم حال ندار، گفت کار داره صبح اول وقت باید بره.
شام نخورده رفت و خوابید. ماشینم خرابه، طبق معمول هر روز یه جاش میلنگه. شکر خدا امروزم که کلا زده و واشر سر سیلندر سوزونده ماشینو خوابونده تعمیرگاه. -محمدحسین کجاس؟ خوابه؟-خوابیده. _چرا اینقدر زود! مگه ساعت چنده؟ -همچین زودم نیست. تو دیر برگشتی. -آره خب امروز یه سر رفتم پیش شقایق خاله نشستیم و یه کم حرف زدیم. اصلا نفهیدم چطوری وقت گذشت. _خب چیا بهم گفتین؟ -چیا باید میگفتیم؟ همون حرفای همیشه دیگه. _منظورم اینه که یه وقت حرفی از خواستگاری و این حرفا که بهش نزدی؟ -من نمیفهمم مامان،
شماکه خودت پیش پیش همه چیو به خاله عطی گفتی،ته تموم حرفاتم گفتی لباساشونم بدوزن بشینن منتظر که امروز و فردا عروسی مهتاس اونوقت به من میگی حرفی نمیزدم؟! _نه. راستش منظورم موضوع مهریه و این حرفاس. میدونی که الهی بمیرم برا خواهرم، البته اون که غریبه نیست منظورم فقط به شاپوره میترسم به گوشش برسه مردک بازم بامبول درست کنه خدا به دور چشاشم که شورررر… -وای مامان وای مامان… از جا بلند شدم کوله ام را بر میداشتم که به سمت اتاقم بروم که دوباره پرسید: کجا؟ داشتیم حرف میزدیم که.-خسته م مامان میرم بخوابم….