دانلود رمان دژ آشوب از زینب ایلخانی رایگان pdf بدون سانسور
دانلود رمان دژ آشوب از زینب ایلخانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب، عمارتی به نام دژ آشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده. دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل نکرده اواره دیار غربت شده… کامیاری که با دانستن واقعیت هایی متنفر و منزجر و عاصی شده… گندمی که سخت دلداده کامیار است و ناکام از عشق او… چه اتفاقی افتاده که کامیار از گندم دست کشیده…
خلاصه رمان دژ آشوب
“گندم” وقتی آقام توی بالکنه و با اون دوتا چشماش زل زده وسط باغچه، وقتی که بهش میخندم و دستام رو براش تکون میدم و اون فقط به اندازه ی یه اشاره ی کوچولو سرش رو تکون میده، این یعنی اینکه باید برم پیشش. آقام امروز یه حال دیگه ایه، من این رو از اونجایی میدونم که پرستار فین فینوی وسواسی کنارش نیست. حتمی دوباره دعواشون گرفته، پیرمرد زده به سیم آخر و باز بدجوری زده به تیپ و تاپ دختره. خدا میدونه الان کدوم گوشه نشسته و باز به تریج قباش برخورده و داره کیلو کیلو آبغوره میگیره.
غلامعلی میگه آقام دیگه پیره، دلیل تموم کج خلقی و بی حوصلگیش کهولت سنه. امروز هست، فقط خدا عالمه فردا که از راه برسه بازم باشه یا نه. میگه شده نَقلِ “سایه ی لب بوم”. من منظورش رو نفهمیدم. پرسیدم غلامعلی سایه ی لب بوم یعنی یه چیزی شبیه آخرین شعاع نور خورشید توی دمدمه های غروب، همونقدر چی؟ بهم گفت ” بیرنگ، سست و بی دووم.” راستش رو بگم از حرفش و تعبیرش اصلا خوشم نیومد! من دوست ندارم آقام شبیه سایه ی لب بوم باشه. به قول کُبی “عمر دست خداست. کی از یه ساعت
خودش خبر داره؟ از کجا معلوم که ما نباشیم و جهاندارخان هنوزم باشه”! به سمت پله های عمارت که میدوام صدای کُبی بلند میشه. -باز دوباره کجا ورپریده؟؟؟ دختر هی اون گِل های باغچه رو کیلو کیلو برندار با خودت ببر تا وسط عمارت! جونم در اومده از کله ی سحر بس که یه تنه شستم و سابیدم! کفش هام رو همونجا وسط پله ها از پام در میارم و با پاهای برهنه شروع به بالا رفتن از پله ها میکنم. فرقی نمیکنه هر کاری هم که بکنم بالاخره آخرش بازم غر زدنه و بهانه جویی، یا نه، ته تهش یه دنیا ناله و نفرین…